2019/07/15

پروژه سیرز-2

Posted in :: نویسندگان و کتابها ::, پروژه سیرز, اسکات لمریل در 8:26 ب.ظ. توسط ::: ابدیت در اوست :::

.

مونتی برایم توضیح داد :"ساختار شبکه ای زمین به لحاظ هندسی در موقعیتی قرار گرفته که ورودی های بین ابعادی در سرتاسر سیاره وجود دارد و در واقع زمین از این نظر کاملاً منحصربفرد است. این ورودی ها امکان سفر به بُعدهای موازی و مناطق دوردست کهکشان را فراهم می کنند. نسخه های متفاوتی از سیاره ی زمین در آن جهان های موازی وجود دارد که شما به طور عادی قادر به درک آنها نیستید به این خاطر که سرعت ارتعاش ماده در آنها فرق می کند.

سفینه ی ما بسیار فراتر از سرعت نور حرکت می کند. یک میدان انرژی ایجاد شده پیرامون سفینه، یک تونل انرژی در جلوی آن شکل می دهد که سفینه را در یک بُعد موازی بالاتر به پیش می برد. از آنجایی که جریان ذرات مولکولی یا نسبت زمانی در بُعد بالاتر، سریعتر است، سفینه می تواند مسافتی که در یک جهان ارتعاش پایین، طولانی است را در بُعدی بالاتر در زمان کمتری طی کند."

یکی از نمایشگرهای داخل سفینه، نقشه ی ورودی های سراسر منظومه شمسی و صفحه نمایشی در وسط، نمای نزدیک زمین را با ورودی هایی در سطح و آتمسفر در ارتفاعات مختلف نشان می دادند. این ورودی ها با نقطه های قرمز درخشانی مشخص می شدند و کلماتی به انگلیسی در کنار هر نقطه آنها را معرفی می کرد.

یکی از آنها بر فراز مثلث برمودا بود. یکی بیرون از جو زمین درست بالای کوه شَستا در کالیفورنیای شمالی، یکی بالاسر جزیره ی بزرگ هاوایی بالاتر از جو درست بالای آتشفشان فعال، دیگری در جایی در کوه های پرو در آمریکای جنوبی، یکی پایین تر از جو در بالای فرودگاه Mesa در سدونا آریزونا، یکی دیگر جایی نزدیک سطح زمین در وسط صحرای سیبری، یکی جایی در لندز اند کورن وال انگلستان، دیگری یک مایل در جو در بالای اهرام مصر، یکی در اعماق کوه های هیمالیا بین تبت، هند و پاکستان، یکی دیگر جایی در کف اقیانوس آرام و یکی در کف اقیانوس اطلس قرار داشت. یک ورودی که ما با سفینه ی مونتی از آن گذشتیم در ارتفاع 100 مایلی بر فراز بخشی از رشته کوه های سیرا در کالیفورنیای مرکزی قرار گرفته بود. سایر ورودی ها به زبانی فرازمینی بودند که این مکان ها را نشان می دادند : یکی در کوه های اسپانیا، یکی در کوه های اورال روسیه، یکی دیگر در جو بالای صحرای گوبی، یکی در کوهی واقع در جزیره ی نیوزیلند جنوبی، یکی در جایی در سطح زمین در صحرای بزرگ مرکز استرالیا.

سفینه ی ما در حال گذر از درون یک تونل انرژی طلایی- بنفش به شکل ساعت شنی بود که در فاصله ای دورتر به تدریج عریض تر می شد. در فاصله ی دورتر آن خلأ تاریک، در سمت دیگر، سیاره ی زحل با حلقه های عظیم و قمرهایش به وضوح قابل مشاهده بود. سفینه ناگهان درون آن ورودی پرتاب شد و در صفحه ی نمایش، آن تونل انرژی پشت سر ما ناپدید شد. مونتی گفت :" ما از ورودی بالای آتمسفر زمین داخل یکی از ورودی های بین ابعادی شدیم که به فضایی بسیار نزدیک به سیاره ی زحل راه پیدا می کند."

ناو و سفینه هایشناو و سفینه ها “

صفحه ی نمایشگر داخل سفینه نشان می داد که در حال نزدیک شدن به یک ناو استوانه ای غول پیکر به طول یک مایل (1600 متر) بودیم که به شکلی پنهان درون حلقه های زحل قرار گرفته بود. "این یکی از سه ناو میان ستاره ای در این بخش از کهکشان است. چند صد سفینه ی مشابه و بسیار بزرگتر قرار است در آینده، اطراف و روی زمین قرار بگیرند که تنها بخش کوچکی از یک ناو بسیار بسیار وسیع را تشکیل می دهند. بعد از برقراری شرایط مناسب، آن رویداد بی سابقه رخ خواهد داد تا یک افشاگری جهانی از وجود ما برای تمامی مردم زمین انجام شود."

بدنه ی آن ناو عظیم انگار نامرئی شد و سفینه ما از قسمت مرکزی ناو بدون آسیبی گذشت و سپس بدنه به شکل اولیه درآمد. سفینه هایی بزرگتر نیز آنجا توقف می کردند. پرسنل بسیاری در حال انجام وظایفشان بودند. به نظر نمی رسید که همه ی آنها کاملاً انسان باشند. یکی از آنها که در اتاق کنترل بود، فرد میان سالی بود که ظاهر منحصربفرد و زیبایی داشت. استخوان گونه هایی برجسته، پوست سبز کم رنگ و صاف، چشمان کرم- سفید با مردمک هایی قرمز و موهای بلند بنفش روشن داشت که پشت گوش های دراز نوک تیز و برجسته اش روی شانه اش ریخته بود.

مونتی گفت :"پرسنل این ناو بین ابعادی، متعلق به بیش از صد سیاره در اتحادیه ی کهکشانی هستند که از نظر رنگ و بافت پوست، اندازه ی پیشانی، قامت، شکل و رنگ چشم ها، شکل و محل گوش ها تفاوت دارند. آن موجوداتی که در نزدیکترین سفینه می بینی با پوست آبی کم رنگ و صاف، گوش های نوک تیز و آبشش کوچکی در زیر پشت چانه که تو نمی توانی ببینی، متعلق به سیاره ای به نام اوشِنا (Oceana) هستند که می توانند هم در خشکی و هم زیر آب نفس بکشند. جهان آنها در یک بُعد موازی کمی بالاتر از کیهان فیزیکی قرار دارد. آنها یکی از کهن ترین نژادهای شبه انسانی در این کهکشان هستند. استادان اجداد باستانی آنها سیرز نام دارند.

با وجود تفاوت های آشکار انسان های زمینی و اوشنا، آنها شرایط جفت شدن با هم را دارا هستند. در اصل بیشتر نژادهای انسانی حاضر در سفینه، پیشینه ی اجدادی مشابهی در تاریخ کهکشانی دارند. بنابراین بیشتر آنها شرایط مزدوج شدن با انسان های زمینی را دارند. این امر، بسیاری از نوشته های تاریخی افسانه ای کهن شما را توضیح می دهد که در آنها خدایان اسرارآمیز کهن با زنان زمینی ازدواج می کردند. در تاریخ بسیار باستانی زمین که مردم زمین هیچ چیز در موردش نمی دانند، زنانی از عوالم دیگر نیز با مردان زمینی ازدواج می کردند، اما این اتفاق نادر بود. اساساً هیچ نوع بشری تاکنون روی زمین تکامل نیافته است. بیشتر آنها در نتیجه ی سکونت های علمی مختلف که طی بیش از میلیون ها سال رخ داده است، به این سیاره آمده اند. هر دوره ی سکونت گزینی پس از جابجایی 180 درجه ی متناوب قطب های سیاره که یک شبه اتفاق می افتاد، شروع می شود.

نژاد سیریز پیش از اینکه ناپدید شوند، کهکشان راه شیری، بسیاری کهکشان های دیگر و تمامی طبقه ی اثیری را با حیات انسانی، موجودات خاکستری کوتاه و بلند قامت، خزنده ها و بسیاری گونه های دیگر بارور کردند.

اخیراً نژاد سیرز با نخستین نوادگان پوست آبی خود، اوشنا تماس برقرار کرده اند تا ابزاری جدید، یک پرتوی رهایی بخش هوشیاری را به آنها هدیه دهند، سپس به تمامی اتحادیه ی کهکشانی اعلام کنند که آنها در حال بازگشت به این کهکشان هستند."

مونتی من را به اتاقی برد که قرار بود با افرادی آشنا شوم. یک زن و مرد که به نظر در اواخر دهه سی زندگی بودند به خوشامدگویی آمدند. آنها لباس آبی ابریشمی ساده و راحت یکسره ای به تن داشتند با کمربندی چرم مانند به رنگ آبی تیره و کفش های راحتی ابریشمی. چشمان آبی آسمانی مرد و چشم های سبز روشن آن زن نیز مانند مونتی درخشش ظریفی داشتند.

مونتی به آن مرد اشاره کرد و گفت :" این فرمانده جان-ترال و همسرش فرمانده دوم، سان- دیما هستند. آنها از سیاره زادگاه من می آیند، دورتر از جایی که مردم شما پلدین (خوشه پروین) می نامند." آن زن نورانی و زیبا دستش را دراز کرد و اسکات در حین اینکه انگشتان کشیده و باریکش را در دست می گرفت، صدای ملایم و دلچسبش را در سرش شنید : "به این سفینه بسیار خوش آمدید. افتخار دارم در مدت کوتاه اقامتتان و طی پروسه ی حذف کاشته ها، راهنمای شما باشم."

اسکات لبخندی زد و در سکوت، با برقراری ارتباط ذهنی پاسخی داد تا ببیند چه اتفاقی می افتد :" از خوشامدگویی شما سپاسگزارم بانوی مهربان، و از شما و همینطور فرمانده ممنونم."

هر دوی آنها لبخند زده و سر تکان دادند. اسکات با تعجب پرسید :" یعنی شما هر دو ذهن من را می شنوید؟" مونتی گفت :" انسان های زمینی هم قابلیت تله پاتی داشتند که عمداً خاموش شده است. عناصر خاصی از دی.ان.ای تو و اکثر مردم زمین عمداً به طور کامل از کار افتاده است. تو باید بتوانی از صد درصد مغزت استفاده کنی نه شش تا ده درصد، به طور طبیعی قادر به تله پاتی باشی، حافظه ی تصویری داشته باشی و جسمت هزار سال یا بیشتر بدون بیماری عمر کند. این یکی از دلایلی است که تو را به این سفینه آوردم. اما ابتدا لازم است خود حقیقی ات را به یاد آوری، آنچه مردم زمین، روح می نامند و مردم جهان های دیگر آتما."

فرمانده جان-ترال گفت :" سان دیما شما را به اتاق ویژه ای می برد تا پروسه ی بازیابی هویت و خاطراتت انجام شود." مونتی و اسکات پشت سر سان- دیما به راه افتادند.

.

:: رهایی از نقاب ناخودآگاه

سان- دیما توضیح داد :" طی پانصد هزار سال گذشته، میلیون ها انسان و شبه انسان با این روش توانسته اند از قید این فرامین ظالمانه ی ناخودآگاه رها شوند. تریلوتو آنها را وادار به فراموشی آنچه در مورد خودشان می دانستند کرده بودند، اینکه از کجا آمده اند و هر آنچه در زندگی های بیشمارشان طی میلیون ها سال انجام داده بودند."

مونتی اضافه کرد :" این دستگاه ثابت کرده که در حذف آنچه ما کاشته ی القایی می نامیم، بسیار اثرگذار است. این کاشته ها، تصاویر ذهنی سه بعدی هستند که حاوی صحنه، صدا، بو، حرکت، لامسه و هر هیجان ممکنه می باشند تا با هدف کنترل سرکوبگرانه، شما را وادار به فراموشی یا رفتار به شکلی نابهنجار کنند.

در گذشته، دیکتاتورهای متجاوز، تمام سیارات را به این ترتیب به بردگی می گرفتند. ساکنان سیارات و رهبرانشان به گونه ای بسیار نامحسوس دستکاری می شدند که متوجه آن نمی شدند تا زمانی که دیگر خیلی دیر شده بود. در حال حاضر سیاره ی شما نیز همین پروسه را از سرمی گذراند. اما از پایان آخرین جنگ بزرگ کهکشانی، ما هر آنچه این گروه ستمگر انجام داده است را تحت نظر داشته ایم. اکنون عاقبت آماده ایم تا تمامی فعالیت های آنها در سیاره ی شما را برای همیشه متوقف کنیم. آماده ی شروع کار هستی؟"

اسکات لمریل در اتاقی روی صندلی سفید ویژه ای نشست. فرم کناره ها و پشت صندلی به گونه ای تغییر یافت که با اندازه ی بدنش متناسب شود. سان- دیما یک چیز کلاه مانند کریستالی شفاف به عرض ده سانت و ضخامت سه سانت را روی سرش، دور پیشانی و شقیقه هایش قرار داد. از اتاق خارج شد و به اسکات گفت :" هر زمان خاطرات سرکوب شده ظاهر شدند، تو را راهنمایی می کنیم تا با یک پرتوی انرژی ذهنی متمرکز، آنها را متلاشی کنی."

سان- دیما کف دستش را روی یک دکمه ی کروی سبز عبور داد و همه ی آن هزاران کریستال کوارتز جاسازی شده در دیوارهای خارج اتاق با نور طلایی خفیفی شروع به درخشیدن کردند. صدای وزوز آرامی در اتاق آغاز شد و صفحه های چند ضلعی اطراف اسکات با تشعشع آبی لطیفی روشن شدند.
سان- دیما به اسکات گفت :" روی این فکر تمرکز کن که می خواهی بدانی چرا نمی توانی به یاد آوری از کجا آمده ای و پیش از آمدن به زمین چه کسی بودی."

اسکات تکان دلهره آوری خورد. روی صفحه های شفاف اطرافش، تصاویری شروع به شکل گرفتن کردند. مردی با چشمانی کمی بزرگتر از خودش و ردای آبی روشنی تا روی زانو ظاهر شد، دور کمرش نوار ابریشمی آبی تیره ای داشت که با گره ی ساده ای در سمت چپش محکم شده بود. آن مرد با درماندگی تلاش می کرد خود را آزاد کند. دو خزنده ی دوپا با پوستی سبز و پوشیده از فلس، بلند قد و عضلانی، با مردمک های قرمز عمودی شبیه گربه در چشمان بیضی بنفش، بازوانش را با انگشتانی بلند و قلاب مانند محکم چسبیده بودند. در اتاقکی غار مانند خشن و کم نور، یک سپر انرژی قرمز شفاف، یک صندلی سنگی سیاه با پشتی بلند را احاطه کرده بود. خزنده ها داشتند آن مرد را به زور داخل آن سپر انرژی می کردند. یک انرژی نامرئی، آن مرد را وادار به نشستن روی صندلی کرد و نوارهایی از جنس همان انرژی قرمز بازوان و پاهایش را به صندلی بستند. اسیرکننده ی قد بلندتر، یک میله ی سیاه سی سانتی که گوی قرمزی سرش داشت را به طرف صندلی گرفت و کریستال روشن شد و مرد را به طور غیرارادی وادار به بستن چشمانش کرد. او تقلا می کرد، سرش را تکان می داد تا تصویری که مجبور به دیدنش می کردند را نپذیرد، سپس، از وحشت فریاد زد. هر دو خزنده از دیدن گرفتاری ناگزیر قربانی شان غرق لذتی آزاردهنده بودند..

ناگهان تصاویر روی دیوارهای اطراف اسکات عوض شدند. او عیناً در حال تجربه ی چیزهایی بود که مرد روی صفحه داشت تحمل می کرد، گویی او و آن مرد یک نفر بودند. نخستین تصویری که اسکات دید همان مرد بود مربوط به زمانی که شادمان بود، با جامه ی سفید ابریشمی مخصوص سفیرها. در حالیکه قدم به خیابان یک شهر بسیار پیشرفته می گذاشت که ساختمان های بلند کریستالی آن را در بر گرفته بودند، هزاران همشهری او شادی کنان در انتظار خوشامدگویی به او بودند. آنجا سیاره ی زادگاهش بود.

صحنه دوباره عوض شد، آن دو خزنده داشتند آن مرد را بی پروا از روی صخره ای هل می دادند. مرد وحشتزده چند صد متر به سمت دهانه ای آتشفشانی غلتید. اسکات همراه با مرد روی صحنه همانطور که بدنش به سرعت داخل زبانه های آتشین می شد پیش از اینکه به گدازه ها برسد و غرق شود، از وحشت فریاد زدند.

دوباره تصویر تغییر کرد. حالا آن مرد روی یک صخره ی صاف آبی بیضی شکل نشسته بود. اطرافش را درختان بلندی به شکل قطره و پوشیده از برگ های قاشقی سبز و ردیف درازی از گل های بنفش ستاره ای شکل که نوری لطیف و فسفری ساطع می کردند، احاطه کرده بودند. پسر و دختر شاد هشت و ده ساله اش در دامانش نشسته و همانطور که آنها را بالا می انداخت می خندیدند. همسر زیبای چشم سبزش با موهای بلند طلایی که لباس سفید نرم و درخشانی پوشیده بود، پشت سر آنها آمد و بازوانش را دور گردن او حلقه کرد.

دوباره صحنه عوض شد. آن مرد ایستاده با دستانی باز با طناب هایی کلفت به چند تیرک چوبی زمخت بسته شده بود. آن دو خزنده، شمشیرهای منحنی دو سر و طویل با تیغی دندانه دار را در هوا تکان می دادند. آنها در حین اینکه زبان های دوسرشان را با بزاقی چسبناک داخل و بیرون می آوردند تا گونه های او را لیس بزنند، از وحشت او خنده سر می دادند. مرد از بوی تعفن دهان خزنده ها مشمئز شد و بالا آورد.

اسکات در صندلی اش به خود پیچید وقتی شنید که خزنده ی قد بلندتر با صدایی از گلو و شعفی اهریمنی گفت :"اول کدام قسمت را بخوریم؟ چشم ها خوبه؟ آره، چشم ها خیلی لذیذ هستند."

اسیرکننده دیگر گفت :"می خواهم دست هایت را بکنم و در مقابل چهره ی علیلت بخورم. اما اول بگذار چیزی را بهت یادآوری کنم، موجود بی ارزش، اگر سعی کنی دوباره به یاد آوری که کی هستی، اینها چیزی است که به سرت خواهد آمد."

خزنده ی قد بلندتر دستان دراز و سبزش را دراز کرد و با پنج چنگال تیزش چشم های مرد را درآورد و هورت کشید. آن مرد و اسکات همزمان از درد فریاد زدند، گویی اسکات واقعاً همراه مرد روی صفحه در حال تجربه ی شکنجه ها بود. خزنده ی دیگر خنده ی شرورانه ای کرد و دست راست مرد را با ناخن های بلند تیزش درید. فریادهایی از سر دردی بی حد و اندازه در هوا به لرزه افتاد و سر آن مرد و اسکات همزمان به پایین افتاد و بیهوش شدند.

سان- دیما با صدایی بلند گفت :" اسکات تمام شد، تو کاشته های اصلی را آشکار کردی. حالا سریعاً به صفحه نگاه کن."

اسکات با بی میلی یک چشمش را باز کرد و بعد دیگری را که نکند آن وحشت آورها هنوز آنجا باشند. در عوض، دوباره صحنه ی زندگی بسیار تکامل یافته ی سابق خودش را دید. بچه هایش روی زانوانش بازی می کردند. تمامی شعف هوشیاری روشن شده اش به عنوان انسانی بسیار تکامل یافته از سیاره ای دیگر، درونش به جریان افتاد. سپس به طور غیرقابل کنترلی به گریه افتاد، اما آنها اشک هایی از سر غم و درد نبودند. او از به یاد آوردن همه ی آن چیزهایی که مدت زمان درازی از او گرفته شده بودند، در حال تجربه ی آسودگی وصف ناپذیر و لذتبخشی بود. اسکات پرسید :" از آن روز چقدر گذشته است؟"

مونتی پاسخ داد :" سفینه ی تو سی و یک سال پیش هنگام ورود به جو زمین، گرفتار شد. تو مأموریت داشتی رهبران مخفی زمین را از کنترل ذهنی آزاد و برای آمدن ناوگان اتحادیه کهکشانی در آینده ی نزدیک آماده کنی. سفینه ی تو توسط نیروهای تِریلوتو گرفتار شده و اسیر می شوی.

آنها با استفاده از ابزاری باستانی که در پیمان نامه ی اتحادیه کهکشانی منع شده بود، خود حقیقی تو یا آتما را از بدنت خارج کردند و در یک میدان الکترومغناطیسی قدرتمند معلق نگه داشته شدی، سپس با فرمانی پنهان به تو القا کردند که وارد بدن پسربچه ای پنج ساله شوی، بعد از اینکه صاحب آن بدن را بیرون راندند. تِریلوتو همچنین با فرمانی به تو القا کردند که به عنوان زندانی سیاسی ارزشمند آنها، بدون هیچ خاطره ای از گذشته، اجباراً روی زمین تناسخ پیدا کنی.

آنها برنامه ی به بردگی گرفتن دراز مدت زندانیان سیاسی ای که اسیر می کنند را در نظر دارند و برای رسیدن به این هدف، الزامی ناخودآگاه برای تناسخ مکرر بر روی زمین با فراموشی زندگی های گذشته را به آنها القا می کنند. آنهایی را که توانستیم نجات دهیم، زندگی هایی از گذشته شان را به یاد می آورند که روی این سیاره، با نادانی به دنبال قدرت و خوشبختی بودند.

این نژاد خزنده با استفاده از یک تکنولوژی دستکاری شده، تصاویر کنترل کننده ی رعب آوری از شکنجه و آزار را در میدان الکترومغناطیسی تو، چیزی که مردم هاله می نامند، کاشتند تا نتوانی هویت اصلی و خاطرات زندگی گذشته ات را به یاد آوری."

اسکات با خشم گفت :" آنها را وادار می کنم بهای آنچه با من کردند را بپردازند. آنها پیمان نامه را بارها نقض کردند، جای تعجب دارد که به جهان موطنشان برنگشتیم تا به جنون دیکتاتوری آنها برای همیشه پایان دهیم."

مونتی جواب داد :" دوست من، تو هنوز چیزهای بیشتری را باید به یاد آوری وگرنه می دانستی که انتقام، راه ما نیست. تریلوتو از شهوت ظالمانه و ناخودآگاهشان برای خشونت و خوردن گوشت موجودات بسیار تکامل یافته رنج می برند که بیش از پانصد هزار سال پیش، هم نژادان سفید بالشان موجب شده اند. تا به امروز، آنها هنوز این را نمی دانند. آنها همیشه اینگونه نبودند."

سان- دیما پرسید :" اسکات به من گوش کن، این فقط آغاز یادآوری کامل تو بود. آیا اسم اصلی ات را به یاد می آوری؟" اسکات ناامید و خسته تلاش می کرد آنچه هنوز در زیر پوسته ی آگاهی اش پنهان شده بود را به یاد آورد. مدتی گذشت، چشمانش گشادتر شدند :" من سفیری به نام شُن- رال از سیاره ی نورکسیلام هستم. خالق متعال، من چقدر در این بدن زندانی بوده ام؟"

سان- دیما جواب داد :" به سال های زمینی، سی و یک سال اما در سیاره ی زادگاهت فقط یک سال گذشته است، به خاطر تفاوت فضا- زمان."

"تِریلوتو بدن تو را بلعیدند. کالبدی که اکنون داری تنها بدنی است که برایت مانده است." اسکات با یادآوری چهره ی دوست داشتنی همسر و دو فرزندش، سرش را پایین انداخت و اندوهناک با خود فکر کرد :" چطور می توانم دوباره پیش آنها برگردم؟"

سان- دیما با تله پاتی گفت :"ما برای پیوستن به خانواده ات برنامه ای داریم." اسکات امیدوارانه سرش را بلند کرد و بی صبرانه منتظر بود. مونتی بلند گفت :" خیلی خوبه، توانایی تله پاتی تو نیز شروع به برگشتن کرده است."

سان- دیما اضافه کرد :" وقتی همه ی کاشته های القایی از ذهن ناخودآگاه ات حذف شدند، دی.ان.ای بدن زمینی ات را تغییر خواهیم داد. ما می توانیم آن را به شکل بدنی که از دست دادی درآوریم و دی.ان.ای دو رشته ای بدن زمینی را به دی.ان.ای چهار رشته ای بدن اصلی ات تبدیل کنیم. با استفاده از ساختار دی.ان.ای بدن سابقت که پیش از مأموریت به زمین گرفته و در سیاره ی موطنت نگهداری می شود، می توانیم آن را بازیابی کنیم."

  ادامه دارد…

.

بیان دیدگاه